| ||
یک دفعه با برادرم تنها شدم...گفتم:"چرا شما نمیری جنوب؟خیلی با صفاست بری هرسال دلت میخواد بریا....من اگه جای شما بودم و خاطره داشتم نه فقط با راهیان نور ماهی یه بار واسه عبادت میرفتم اونجا!" رانندگی میکرد...طوری که متوجه نشود نگاهم را برگرداندم و دیدم اشکهایش روی لباسش ریخته ...آرام خودش را جمع و جور کرد و گفت:"نه داداش جون اگه برم داغ دلم تازه میشه...آه...ازخدا میخواستم که اونجا موندگار بشم ولی فقط دندونم لیاقت داشت توی اون خاک بمونه...دندونم تو جبهه لق شد و همونجا افتاد و موند...خوش به حالش!" خندید و گفت مراسم دندون کشون داشتیم...همرزما بهم میخندیدن ولی با اینکه بچه بودم خیلی زرنگ بودم همه کاری میکردم...!به عنوان امدادگر رفته بودم خط و دیگه تا چند ماه برنگشتم...!چندتا عملیات شرکت کردم و تو فاو شیمیایی شدم! گفتم:"خوب حالا برو یه سر تا خاطراتت زنده بشه." _آجی فاطمه روم نمیشه...ما اونجا بهشتی بودیم...الان من و زندگیم دنیایی شده...اما میرم باید اول زندگیمو بهشتی کنم تا خجالت رفیقامو نکشم و میرم...ایشالا امسال حتما میرم! [ یکشنبه 91/1/6 ] [ 9:54 صبح ] [ ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |