| ||
راهنمایی بودم. مسابقه ی بسکتبال داشتیم. مدیر مهربانی داشتیم که دعایش همیشه بدرقه ی تیم بود. وقتی برای فینال یکی یکی از زیر قرآن ردمان میکرد گفت:"بچه ها مادر قمر بنی هاشم خیلی مهربان است...دست به دامانش شوید و به حسین ع قسمش دهید دعایتان خواهد کرد!" انگار برایم ساعتها روضه خواند ...بغض گلویم را گرفته بود و اشک در چشمانم حلقه زده بود...آهی کشیدم و گفتم... "ای بهترین نامادری دنیا...ای کسی که درحق اولاد زهرا س و علی ع مادری را تمام کردی...ای ام البنین...مسابقه بسکتبال برایم مهم نیست...بانوی من دعایم کنید مسابقه ی زندگی را برنده شوم" یکی دو سال از این ماجرا میگذشت که دبیرستان برای حج دانشجویی نام نویسی میکردند... اسمم را نوشتم وباید منتظر جواب قرعه کشی میماندم... روزهای سخت انتظار,نگاهم پر بود از بغض های پشت بقیع...دلم پر بود از گریه های بی صدا...همه ی بدنم از چماق های وهابی ها درد میکرد...جگرم برای غربت علی ع و اولادش آتش گرفته بود و هوایی شده بود... دلم هوای مدینه داشت... میدانستم لیاقت قدم گذاشتن در شهری که پیامبر ص و اولادش در آنجا نفس کشیدند را ندارم... میدانستم طاقت شنیدن ناله های زهرا ی فاطمه را ندارم... میدانستم دل دیدن بقیع و قبور خاکی را ندارم... میدانستم با دیدن چماق به دستهای بی دین،نفرت و کینه شان در دلم هزار برابرمیشود و آرزوی آمدن منتقم آل علی ع بزرگترین آرزویم میشود... در همین بکش مکش های دلم ناگهان یاد صحبتهای مدیر راهنماییم افتادم و اشک امانم را برید... دست به دامان مادر ابالفضل شدم و توفیق زیارت قبر مطهرش را خواستم... " میگویند به حسین ع قسمت دهیم دلت نا آرام میشود و دعایمان میکنی... ای بهترین نامادری ،به حسین ع قسمت میدهم برایم از خدا مدینه بگیر!" هنوز اشک چشمانم حشک نشده بود که از مدرسه تلفن کردند برای ثبت نام نهایی به این شماره حساب فلان مقدار پول بریزید و ان شا الله 5 تیر راهی مدینه میشوید... تقویم را باز کردم ...روز وفات حضرت ام البنین مدینه هستم...اما نمیتوانم برای مادر اولاد علی ع عزاداری کنم...تقویم خیس شده را بستم و بلند بلند برای ام البنین عزاداری کردم... و اکنون پس از سالها برای مادر ساقی کربلا عزاداری خواهم کرد!
[ شنبه 91/2/16 ] [ 12:39 عصر ] [ ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |