| ||
پدرم همیشه یک کلاه نمدی روی سر دارد...میگوید اگر کلاه سرم نباشد سردرد میگیرم. پدرم از گذشته های دور کلاه نمدیش را سرش میگذاشته... مادرم میگفت:"قبلا اگر کلاه پدرت گوشه ای می افتاد و پیدا نمیشد ...خودش بلند میشد و کمکم میگشت تاپیدایش میکردیم و سرش میگذاشت...فاطمه جان پدرت قبلا به خاطر گم شدن کلاهش شیشه های خانه را خورد نمیکرد...پدرت مهربان بود...او هیچ وقت کتکم نزده بود آن هم به خاطر بلندبودن صدای تلویزیون...فاطمه..نگاههای پدرت مهربان بود...هیچ وقت چشمانش مثل این روزها قرمز نمیشد و خون جلوی چشمانش را نمیگرفت...فاطمه پدرت مرد بود...اروند وحشی را رام کرد و اروند او را وحشی کرد!آه..." مادرم راست میگفت چهره ی مهربان پدرم در این عکس تصدیق حرفهای مادرم است...! پدرم موجی شده...موج های پرخون اروند موجیش کرده...پدرم به خاطر آسایش من موج های خروشان اروند را به جان خریده...! پدرم را دوست دارم ؛حتی وقتی موجی میشود و تلویزیون را میشکند و دستانش خونی میشود؛دستانش را میبوسم ...همان دستانی که خدا خواهد بوسید...! [ جمعه 90/12/26 ] [ 9:39 عصر ] [ ]
رمل های روان فکه... همان جایی که آوینی عروج کرد... قتلگاه ده ها سرباز امام زمان(عج)... فکه هنوز سیم خاردار داشت... وقتی کنار سیم خاردارها حرکت میکردیم مسئولان چندین بار تذکر میدادندمراقب چادرهایتان باشید... نکند چادرتان به سیم خاردار بگیردو پاره شود... سیم خاردار فقط میتواند چادر را پاره کند... اکنون سیم خاردارهایی در خانه هامان داریم که چادر را از سر بر میدارند... آرام آرام...گام به گام... نگاه که میکنی میبینی چقدر سیم خاردارهای امروزی خطرناک تر از سیم خاردارهای زمان جنگ است... خدایا ...پروردگارا...معبودا...چادرم را دوست دارم..از سیم خاردار میترسم نمیخواهم حتی چادرم پاره شود... چشمی عطا کن تا سیم خاردارهای امروزی را ببینم... آخر چادرم را دوست دارم! [ چهارشنبه 90/12/24 ] [ 6:54 صبح ] [ ]
سلام ای سنگ سیاه... دلم هوایت را کرده..دلم تنگ بوسیدنت شده...تازگی ها رنگ تو را به خود گرفته ...دلم را میگویم ...دلم سیاه شده..همرنگ تو ! دل سیاهم نورانیت دل زائرانت را میطلبد...زائرانی که با هر رنگ و ملتی آمده تا با بوسیدنت آغاز کنند! زندگی را آغاز کنند و بندگی را...طواف را دور حرمت آغاز کنند! لباس احرامم را که میپوشم سفیدیش سیاهی دلم را پنهان میکند و توان مناجاتم میدهد!
لباس احرامم را می پوشم و چشمانم را می بندم...سر سجاده ای می نشینم که مسجد شجره را برایم فرش کرده بود آرام زمزمه می کنم :لبیک...اللهم لبیک...و اشک است که آرا م آرام سجاده ام را تزئین میکند...پرواز میکنم و به حجر میرسم..میبوسمش و آغاز می کنم.. .بندگیم را...طواف را...دیوانه وار دور حرمت میچرخم و تو را محور قرار میدهم ...! یادم میآید آن روز که کعبه محورم شده بودفهمیدم کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود...باید احرام دگر بست و دید یار کجاست. اکنون فرسنگها از کعبه ات دورم ولی احرامی دگر بستم و با لبیک بر زبانم توبه کردم , با اشک چشمانم پوزش طلبیدم و اکنون میخواهم محور زندگیم قرارت دهم و بچرخم و بچرخم و بچرخم و... [ جمعه 90/12/12 ] [ 4:21 عصر ] [ ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |